یک شب مهتابی، دیدار با هوشنگ جمشید آبادی
تجربه دیدار با هوشنگ جمشید آبادی هنرمند و پژوهشگر همدانی
دوشنبه دوم آبان ساعت ۱۸:۳۰در یک شب مهتابی، همراه دایی و زن داییام به سمت منزل هوشنگ جمشید آبادی در روستای آبشینه به راه افتادیم. نزدیک منزل تا از ماشین پیاده شدیم، صدای سگی از حیاط میآمد که صاحبش را از حضور ما مطلع میکرد. قدمهایم را سریعتر برداشتم، چون همیشه علاقه زیادی به دیدن و بازی کردن با سگها داشتم.
دایی خوش سر و زبانم به جای در زدن، شروع کرد به بلندبلند آواز خواندن. انگار که هوشنگ جمشید آبادی از شیوه ورود داییام باخبر بود. لبخندزنان در را باز کرد. در تاریکی و روشنی چهرهاش را برانداز میکردم، چقدر شبیه همان تصوری بود که از او در ذهنم داشتم!
پیرمردی با موهای سپید، صدایی غرا، شانههایی پهن با قدی متوسط و چهرهای جدی اما بسیار مهربان و دلسوز.
وارد شدیم، «خانه باغی» نسبتا بزرگ بود، هوا تاریک بود و حیاط هیچ چراغی نداشت، با نور گوشیام با کنجکاوی حیاط را که درختانی خزان زده داشت، دیدم. راه رفتن روی برگهای خشک و صدای خش خش آنها برایم دلنشین بود.
هوشنگ جمشید آبادی مردی خوش سخن
هوشنگ جمشید آبادی مردی خوش سخن و بسیار باهوش بود. تا آنها گرم احوالپرسی شدند، بلند شدم و عکسهای قدیمی و نقاشیهای او و شیشههایی که با ظرافت خاصی ویترای رویشان انجام داده بود، نگاه کردم.
از سفرهایش گفت که حتی در یکی از کوهنوردیهایش سه روز راه را گم کرده بود، از کوهنوردیهایش برایمان گفت. برایم جالب بود که میگفت چند نمونه از نقاشیهای مهماش را درست در بالای کوه کشیده، یعنی حتی این شخص وسط کوهنوردیاش هم حتما کار مفید هنری انجام میدهد. از بدیهای زندگی در آپارتمان گفت که مثل یک آکواریوم محل زندانی و حبس کشیدن است، دقیقا حس و حالم آن لحظه همان حس و حالی بود که مات و مبهوت وقتی به خانه پدریام میروم و مثل دیوانهها از دیدن بالکن و حیات خانه پدریام چنان ذوقی میکنم که یکراست سراغ درختها می روم.
چند سال سعی کردم بالکن آپارتمان را با ریسههای ماه و ستاره و گلدانهای رنگی و یک درخت کاج که در گلدان کاشته بودم صفا بدهم، اما نشد. حتی یک لحظه حس خوب همان حیات قدیمی که دیوارها و کاشیهایش کهنه شده بود، پیدا نکرد. هرگز چاییهایی که در بالکن آپارتمانم، نوشیدم مثل چاییهای که از سر کیف، زمان آبیاری درختهای حیاط خانه پدری میخوردم، به جانم نچسبید.
هوشنگ جمشید آبادی میگفت زندگی در آپارتمان را رها کنید. یاد خودم افتادم که چند سال پیش پدرم را راضی میکردم از تصمیم تخریب خانه و پروژه ساخت آپارتمان منصرف شود و خدا را شکر راضی شد. شاید هوشنگ جمشید آبادی جزو معدود کسانی بود که مثل من تا این اندازه موافق خانه شخصی بود. تقریبا او تنها کسی بود که سود حاصل از فروش واحدهای آپارتمان را برایم حساب و کتاب نکرد و خیلی ساده و روشن معنای زندگی واقعی را میفهمید.
کتابهایش را برایمان آورد و چند خطی از آنها خواند. برایمان ترانه خودش که خوانده و ضبط کرده بود، گذاشت. عجب آهنگ دلنشین و عجب صدای خوبی. با دلتنگی خیلی زیادی با ترانه خودش همآوازی میکرد. با اجازه او از کتابها و کوزهها عکس گرفتم. تعریف کرد که هر روز صبح از آبشینه به شهر میآید و استخوان و ضایعات گوشت مرغ میخرد و برای سگها و گربههای اطراف خانهاش میبرد.
او دبیر بازنشسته تاریخ است و از حقوق شخصی خودش بخش زیادی فقط بابت غذای سگ و گربهها هزینه میکند. برای بی آبی همدان و در نتیجه خشک شدن درختان غمگین بود و با گردوهای تازهای که میگفت بابت همین بی آبی، اندازه فندق رشد کرده از ما پذیرایی کرد. خانه او گرم و با صفا بود، پر بود از خاطرات گذشته که با احترام خاصی همه عکسها، کتابها، نقاشیها و شیشههای ویترای را مواظبت میکرد.
به قول خودش از پس طوفانهای زیادی جان سالم به در برده بود. تا به خودمان آمدیم دیر وقت شده بود و هیچ فرصتی پیدا نکردم، که بپرسم دقیقا چند ساله است؟ چه سرگذشتی دارد؟ چه احساسی نسبت به گذشته دارد؟ شاید اطلاعات کافی نگرفتم اما در عوض یک دل سیر غبطه خوردم. غبطه خوردم به خانه باغ شخصی که تنها بدون همسر و فرزندی خوب زندگی میکند، زیاد پیاده روی میکند، مطالعه میکند، مدام دستش به قلم میرود و کتاب مینویسد، به حیوانات رسیدگی میکند، ورزش میکند، باغبانی میکند، با عشق از از آنچه دارد، نگه داری میکند و به نظر میآید به هرآنچه برایش لذت بخش بوده، رسیده و درست زندگی میکند.