روایتی زنانه از فضایی کاملا مردانه

0 4

روایتی زنانه از فضایی کاملا مردانه

نجوا کندری

از چند روز قبل با هر فرد مطلعی که صحبت می‌کردم، بعد از کمی فکر و مکث، نام «بهارستان» را به زبان می‌آورد. برای همین تصمیم گرفتم، کار میدانی خود را با این مکان شروع کنم. آدرس دقیقی از بهارستان نداشتم. پس پیاده از میدان مرکزی به سمت خیابان شهدا حرکت کردم تا بتوانم تابلوی آن را ببینم. مقابل کوچه «سر گذر» که رسیدم، قدم‌هایم را آهسته‌تر کردم. چون از یکی دو نفر شنیده بودم که روبه‌روی این کوچه است. بعد از کمی دقت به اطراف، بالاخره توانستم تابلوی بهارستان را ببینم. انتظار یک تابلوی بزرگ را داشتم؛ اما تابلویی عمودی در بالای یک ورودی بسیار باریک به چشم می‌خورد و اگر دقت نمی‌کردم، ممکن بود بدون توجه به آن، مکان را رد کنم.

در طبقه پایین، کنار ورودی چند مغازه تجاری قرار داشتند که ورودی آنها مجزا و از داخل خیابان بود. طبقه بالا هم که پنجره‌های طاقی شکل آن و آجرکاری مابین پنجره‌هایش از خیابان مشخص بودند، به بهارستان اختصاص داشت. چند تا از پنجره‌ها باز بودند و از لای پنجره‌ها می‌شد مردانی را در حال کشیدن سیگار دید که با یکدیگر گفت‌وگو می‌کردند.

این صحنه من را برای بالارفتن از پله‌ها مردد کرد. آیا یک زن در فضایی کاملا مردانه آن هم با فرهنگ سنتی این مکان، جایی دارد؟ اصلا به من اجازه حضور در این مکان را می‌دهند؟ چند بار تصمیم گرفتم که بی‌خیال شوم و عکاسی را به روز دیگری موکول کنم. اما دوباره به خود یادآوری کردم که وقتی چند ماه از پایان‌نامه را با فوت پدر و سوگ بعد از آن گذراندی و حالا هم که اوضاع بهتر شده، بیماری منحوس کرونا پا به کشور گذاشته و زمزمه تعطیلی مکان‌های مختلف به گوش می‌رسد، این فرصت می‌تواند آخرین فرصتت باشد. پس در یک آن تصمیم به رفتن گرفتم.

روی تابلو عبارت «سفره‌خانه سنتی بهارستان» به چشم می‌خورد. در بالای آن هم روی تابلویی قدیمی‌تر و کوچک‌تر نوشته شده بود «غذاهای ایرانی، چای‌خانه و دیزی» و نامی از واژه قهوه‌خانه دیده نمی‌شد البته بعدها با حضور در قهوه‌خانه‌های دیگر متوجه شدم این موضوع طبیعی است. خیلی از قهوه‌خانه ها حتی تابلوی مشخصی هم ندارند و ترجیح می‌دهند پنهان بوده و کمترین ارتباط  را با فضای شهری داشته باشند.

از پله‌ها با ترس‌ولرز بالا رفتم. به پاگرد که رسیدم، قابی منبت‌کاری شده توجه‌ام را جلب کرد. سپس وارد راهرویی شدم که در دو قسمت آن هم چارچوبی منبت‌کاری‌ شده با شیشه‌های کوچک رنگین قرار داشت. در انتهای راهرو نیز به رسم گذشته، زنگی از بالای دیوار آویزان شده بود. در یک لحظه دو حس متفاوت را تجربه کردم. از طرفی با دیدن فضای سنتی قهوه‌خانه و نقاشی‌های حماسی دیوارهای آن، هیجان‌زده شده و غرق در فضای پاتوق‌گونه آن شدم. از طرف دیگر، دیدن فضای دودآلودی که از دود سیگار و قلیان مردانی با ظاهرهای متفاوت و بعضا عجیب تغذیه می‌کرد،

متعجب و وحشت‌ زده‌ام کرده بود. برای منی که تحمل بوی سیگار هم ندارم، بودن در این فضا واقعا آزاردهنده بود و سرم داشت به‌شدت گیج می‌رفت. علاوه بر این، مشاهده چند ده چشمی که با تعجب مسیر من را دنبال می‌کردند، برایم چندان خوشایند نبود.

آن لحظه در وجود من دو دختر زندگی می‌کردند؛ دختری که در تمام این سال‌ها یاد گرفته بود، باید به عرف و قوانین جامعه احترام گذاشته و نباید به حریم خصوصی مردان پا بگذارد و دختر دیگر، فمینیست و برابرطلبی که می‌دانست مردان گاهی به‌ناحق، فضای شهری را از آن خود کرده‌اند و این فضا را از او گرفته‌اند. انگار در یک آن نیروی دختر دوم بیش‌تر شد.

با این که مطمئن بودم ویروس کرونا حتما جایی در بین همین میز و نیمکت‌ها در حال پرسه‌زدن است؛ برای اثبات حسن‌ نیت‌ا‌م، ماسک را از صورت‌ام برداشتم و به سمت پیشخوان سنگی مستطیل شکلی که قسمت جلویی آن به‌صورت نیم‌دایره درآمده بود، رفتم. روبه‌روی پیشخوان، نیمکتی به دیوار تکیه داده شده و مردی که به‌نظر صاحب قهوه‌خانه می‌آمد، روی آن نشسته بود. در بالای سر مرد، درست چسبیده به کاشی‌های سفیدرنگ دیوار، طاق‌نمایی به چشم می‌خورد و در داخل طاق، نقشی از صحنه کشتی رستم و سهراب دیده می‌شد. به صاحب قهوه‌خانه سلام کردم و توضیح دادم برای پایان‌نامه‌ام به اطلاعاتی درباره این قهوه‌خانه و عکس‌هایی از فضای داخلی آن نیاز دارم. برخورد مرد میانسال از چیزی که فکر می‌کردم بهتر بود و گفت به شرطی که از افراد حاضر در قهوه‌خانه – شما بخوانید مردان – عکس نگیرم و زود عکس‌ گرفتنم  را تمام کنم، مشکلی نیست.

 حالا دیگر اضطرابم خیلی کمتر شده بود و جسارت بیشتری برای ادامه کار داشتم. البته ناگفته نماند شرط صاحب قهوه‌خانه درست مثل سنگ گذاشتن پدر عروس جلوی پای خواستگار دخترش، وقتی که رضایتی به این وصلت نداشت، بود. آخر وقتی کل سکوها و نیمکت‌های این فضا پر از جمعیت است، چطور می‌شود عکسی بدون حضور آنها گرفت؟ اما با این تفکر که حتما هم نباید کاملا از قانون سخت‌گیرانه او پیروی کنم، شروع به عکس گرفتن کردم.

 

نقاشی صحنه کشتی رستم و سهراب در وسط فضای قهوه‌خانه چهار ستون زیبا به چشم می‌خورد که در بین آنها تخت‌هایی با روکش فرش قدیمی قرار داشتند. این تخت‌ها فضایی «ال» شکل را تشکیل می‌دادند و قسمت جلویی برای رفت‌وآمد آزاد گذاشته شده بود. روی تخت‌ها مردانی با ظاهر و سن‌های متفاوت دیده می‌شدند که در حال چای خوردن، سیگار و قلیان کشیدن و تعریف کردن بودند. ستون‌ها با آیینه‌کاری آراسته شده و انتهای آنها با گچ‌بری‌های زیبایی تزیین شده بود. سرستون‌ها به‌وسیله نماهای طاقی‌شکل سفید و مزین با طرح‌های طبیعی زردرنگ به یک‌دیگر متصل شده بودند. نماهای طاقی، ستون‌های آیینه‌کاری شده را به جداره‌های بین پنجره‌ها نیز وصل می‌کردند. این چهار ستون سنتی در قسمت سقف، فضای مربع‌ شکلی را تشکیل می‌دادند که در چهار طرف آن، صحنه‌هایی حماسی و احتمالا داستان‌های شاهنامه، با رنگ‌آمیزی زیبایی به تصویر کشیده شده بود. بعدا متوجه شدم که این نقاشی‌های زیبای قهوه‌خانه‌ای، هنر دست صاحب قهوه‌خانه است. در قسمت بالایی دیوارها هم پنجره‌های کوچکی قرار داشتند که این فضای چهارگوش را با نور طبیعی روشن می‌کردند. در سمت راست و چپ این ستو ن‌ها، درست چسبیده به پنجر ه‌ها، سکوهای سنگی سراسری‌ای وجود داشتند که به‌وسیله جداره‌های بین پنجره‌ها تقسیم شده و فضاهای کوچک‌تری با اندکی حریم خصوصی ایجاد می‌کردند. البته این سکوها توپر نبوده و توسط ستونک‌هایی در پایین این فضای سکویی شکل نگه داشته شده بودند. این سکوهای سنگی هم روکشی فرش‌گونه داشتند. سکوها کاملا پر بودند و مردان در گروه‌هایی با تعداد مختلف کنار هم نشسته و تعریف می‌کردند. هرچند دود سیگارها اینقدر فضا را مه‌آلود کرده بود که به‌سختی می‌شد آنها را از هم تشخیص داد. دورتادور دیوار با نقاشی‌ها و تصاویر شخصیت‌های عرفانی، پهلوانی و حماسی پرشده بود.

از دیگر تزیینات و عناصر قهوه‌خانه بهارستان می‌توان به ظرف‌های قدیمی، تابلوی شعر، وان‌یکاد، کاشی‌های رنگی و سردیس گچی حیوانات اشاره کرد. داشتم به هر سختی که بود، عکس‌ می‌گرفتم که شاگرد  قهوه‌چی به سمتم آمد و گفت: «الان قهوه‌خانه شلوغ است و راحت نمی‌توانی عکس بگیری. برو و ظهر موقع غذا بیا که اینجا خلوت است.» خواستم بگویم که من راحت هستم؛ من دوست دارم عکس‌های انسان‌محور بگیرم؛ اصلا پاتوق، بدون پاتوق نشینان، مگر معنایی هم دارد؟ این مردم هستند که به فضا ارزش می‌دهند وگرنه که یک فضا، چهاردیواری بیش نیست! اما هیچ‌کدام را نگفتم. چون نمی‌خواستم همین فرصت را هم از دست بدهم. رفتم و دوباره موقع غذا برگشتم. راست می‌گفت کسی نبود. صاحب قهوه‌خانه و شاگردش به همراه دو نفر دیگر در حال غذاخوردن بودند. هنوز هم فضای داخلی، زیبا بود. نقاشی‌ها چشم‌نواز بودند. اما چیزی کم بود. بعدازاین که باحوصله عکس‌ها را گرفتم، از قهو‌ه‌چی درباره پیشینه این قهوه‌خانه پرسیدم. گفت:« قدمت ساختمان بین ۹۵ تا ۱۰۰ سال است؛ اما به‌عنوان کاربری قهوه‌خانه با این معماری داخلی حدود۳۵ سال است که فعالیت می‌کند.»

 در پاسخ به سوالم درباره فعالیت‌های این قهوه‌خانه در گذشته می‌گوید: «برنامه‌های خاصی برای نقالی داشته و نقالی انجام می‌شده است. عاشیق‌ها مراسم خاص خودشان را در این مکان اجرا می‌کردند. مشاعره، غزل‌خوانی و پرده‌خوانی انجام می‌شد. محل کاریابی بود و افرادی برای فروش تسبیح می‌آمدند. الان هم مکانی برای کاریابی، انگشترفرو ش‌ها و گفت‌وگوست.» سپس به این نکته اشاره می‌کند که کارگران، بازنشستگان و شاعران می‌آیند و هنوز هم گاهی کارکرد فرهنگی دارد. در پایان سوالی که از ابتدا در ذهنم بود را پرسیدم: «در هیچ دوره‌ای خانم‌ها نمی‌آمدند؟ اجازه نداشتند یا خودشان نمی‌آمدند؟» در پاسخ می‌گوید: «خیر، هیچ‌وقت ممنوع نبوده است. خودشان نمی‌آمدند. اقتضای زمان بوده است. الان هم نمی‌آیند.»

با خودم فکر می‌کنم پس شاید از اول هم اشتباه کردم که برای حضور تردید داشتم. شاید همیشه باید اولی نهایی وجود داشته باشند. شاید باید می‌آمدم تا این بار روایتی زنانه را از محیطی مردانه بگویم. باید می‌آمدم تا بیشتر از این مکان‌های پنهان شهری بگویم. از مکان‌های زیبایی که حیف است فراموش شوند. حیف است دیگر چراغشان روشن نباشد. این زیبایی‌های شهر باید دیده شوند؛ حتی اگر به مذاق عده‌ای خوش نیاید!

 

منبع: همدان‌نامه

 

ارسال یک پاسخ

آدرس ایمیل شما منتشر نخواهد شد.