من آموزگارم
مریم رازانی
معلم دو کلمه بالا را با ماژیک روی یک کارت کوچک سفید با خط نستعلیق نوشت، آنرا درجا کارتی کوچک شفاف روی ساک مسافرتیاش جا داد و زنگ زد به پایانه مسافربری. تازه از گوگل کردن و خواندن خبرهای مربوط به جایگاه معلم درکشورهای جهان و تسهیلاتی که در دنیا برای آموزگاران فراهم می کنند، فارغ شده بود و شوق وافری برای چشیدن آن درخاک خودمان داشت. دروهله نخست عینک خوشبینی زده بود، شاید زهر تحقیرشدگی های ناشی از ضعف آموزش و پرورش که فقط یک نمونهاش صدای بی بنیه سپید مویان بازنشستهای بود که برای استرداد حق ازدست رفتهشان اعتراض در کف خیابان را به ناگزیرمی آزمودند؛ با تجربهای شخصی و درفازی غیراز حقوق و ردهبندی های اعمال نشده بشوید و پاسخی منطقی برای پرسش همیشگیاش که چرا معلم شده، بیابد. روزهای متمادی شماره تماسهای خانههای معلم شهرمقصد را بیفایده گرفته و در سایت به دنبال جای خالی احتمالی گشته و موفق نشده بود حتی یک تماس برقرارکند. در نهایت آن را هم بیخیال شده و با تصور اینکه درهر صورت درخیابان نخواهد ماند، نزدیک به یک شبانه روز راه تا مقصد را با اتوبوس پیمود، کمی پیش از طلوع آفتاب یکی از خانههای معلم را از روی نشانی پیدا کرد و درسالن تاریک آن به انتظار مأمورپذیرش نشست. شارژ گوشیاش تمام شده بود. باید به نحوی رسیدنش را به خانوادهاش اطلاع میداد. سالن را برای یافتن پریز برق دور زد، دست آخر به پذیرش رسید. قاعدتا” نباید وارد آنجا میشد. چندین تلفن روی میز وجود داشت. باید دستکم یکی دوتای آن مربوط به همان تماسهای بیپاسخ ازشهرستانهای دور میبود. ساعتی گذشت. هوا رو به روشنی میرفت. صدای سوت سماور بلند شده بود. فکر کرد باید از شب روشن مانده باشد. زنی با فلاسک از پلهها پایین آمد. با شوق برخاست، سلام گفت و سراغ مأمور پذیرش را گرفت. زن مسافرهیچ نمیدانست. فلاسک را پرکرد و رفت. همزمان خاموشی حاکم شد. ساعت داشت میگذشت. ترس ازسرگشتگی کم کم از جانش سربرداشته بود. اگرمجبورمیشد به هتل برود، به زحمت میتوانست هزینه یکی دوشب اقامتش را بپردازد. ازطرفی باید تا بعد ازظهرکه اتاقها خالی میشوند، درجایی سر میکرد. پیرمردی با دو سه ساک نسبتا” بزرگ از پله ها پایین آمد، ساکها را به ماشینی که آنطرف کوچه پارک شده بود، منتقل کرد. خیالش آسوده شد که یک اتاق خالی درآنجا پیدا خواهد شد. پیرمرد گفت این یک شعبه است باید اتاق را ازشعبه مرکزی درخواست کنید. نشانی را گرفت، خسته از بیخوابی با گوشی خاموش کوچه درازِ آمده را تا خیابان پیمود و تاکسی گرفت. آنجا هم وضع برهمین قراربود. یک سالن نیمه تاریک، پذیرش بیمسئول، تلفنهایی که زنگ میخوردند و کسی برنمیداشت، و سماوری که در آبدارخانهای کوچک با ظرفشوییای پر ازتفاله و کیسههای چای مصرف شده سوت میزد و قلقل میکرد. بیشتر از دوساعت طول کشید تا مأمور پذیرش میزش را مفتخرکرد و پشت آن نشست. برای اینکه تند نرفته باشد و اتاق خالی احتمالی را ازدست ندهد، کوچکترین پرسشی درباره اینکه چرا تلفنهای از راه دور در هرساعتی ازشبانه روز بیجواب میماند و مگر نباید معلم پیش از آمدن از محل اسکانش اطمینان حاصل کند، و خیلی از سؤالات دیگر، کارت شناساییاش را نشان داد و همانطورکه انتظار داشت و شنیده بود با جملات «جا نداریم» و «باید قبلا” رزرو می کردید» و پاسخهای کلیشهای دیگر روبهرو شد. بعد از ساعتی اصرار و قول که تا روز و ساعتی که اتاق خالی نشود، مزاحمتی برایشان فراهم نمیکند، تابلویی را به او نشان دادند که تعداد خانههای معلم با خط سیاه درشت روی صفحه زرد رنگ براق آن نوشته شده بود و خانهای را درپایین صفحه پیشنهاد کردند. خانه در دورترین نقطه ازآنجا و براساس نوشتههای روی تابلو بدون کوچکترین امکانات بود. به امید آنکه اتاقی در همان جا درساعت معمول خالی شود، اجازه گرفت تا ظهردرسالن بماند. ساعتی که گذشت، اتاقی را درطبقه دوم مجتمعی بدون آسانسور درپشت محوطه دراختیارش گذاشتند. معلوم شد که ازابتدا خالی بوده. چهل پله را با ضعف ناشی ازخستگی سفر و تشنگی بالا رفت و خودش را به اتاق انداخت. بعد از چند ساعت که توانست ازخواب رها شود، از اتاق بیرون آمد و امکانات آنجا را جستجوکرد. اتاق سرویس و حمام نداشت. باید یک راهروی باریک طولانی را طی می کردند تا به سرویس و حمام که نه قفل داشتند و نه گیرهای که آن را موقت بگیرانند و آب در کفشان جمع شده بود، برسند. همه چیزشبیه زندان بود جز آنکه برای اقامت در آن باید پول پرداخت میشد. از آنجا که با خودش عهد کرده بود به حکم و احترام آموزگاری قدرهمانجا را هم بداند، دم برنیاورد اما تمام ساعتهایی را که درآنجا بود، با احساس تحقیرسپری کرد. خانه مرکزشهرش که آنطوربود، خانه حاشیه شهرچطور میباید میبود! به شغلاش فکر میکرد که ازمیان شغلها برگزیده و مدتها رفت و برگشت و زندگی در روستاهای دورازدست را به خود هموار کرده بود. به مطالبی که درباره مقام معلمی درکشورهای دیگرخوانده بود. خجالت میکشید ازاینکه مجبور باشد ساکاش را با خودش به دستشویی ببرد، پشت دربگذارد تا کسی ناگهان وارد نشود، دمپاییاش تا روی انگشتهای پا درآب کف زمین فرو رود، پردههای اتاقش با سنجاق به هم وصل شده باشند، کمد اتاق مثل دهانه غار باز بماند، حشره درآن جولان بدهد، تنها شیئ سالماش مهر نمازی باشد که در قفسه رو به قبله نهاده شده. و برای چنین امکان! بیشتراز توان مالیاش پول بدهد. به شهریههای سرسام آور فکر کرد، به مدارس خصوصی شمال شهرکه برخی برای فرزندان شان میساختند تا از فرزندان افراد معمولی جدا باشند و هرلحظه آماده پرواز به ینگه دنیا. به گلایههای آموزگاران شریف سپید موی درمقابل ادارات آموزش و پرورش… درهرحال، درآنجا دوام آورد اما مجموعا” و به قطع یقین به این نتیجه رسید که آموزش وپرورش از هر لحاظ نابود است و معلم در نازل ترین مقام نسبت به دنیا، مگرآن که انقلابی درآن صورت بگیرد و آن هم از هم اکنون دیراست چه رسد به فردا و فرداها.