به یاد پیمان نفیسی
روزهای میانی زمستان ۶۸، آخرین ماهها از آخرین سالها از دههای پر نشیب و فراز. فصلهایی که پیاپی میآیند و هر کدام در موعد خود مأموریت خویش را با هنرمندی به انجام میرسانند، همانند ارکستری که هر نت از سمفونی طبیعت را با دقت و هماهنگی بینظیری مینوازد. زمستان نیز، به دنبال پاییز، چتر سپید خود را بر سر شهر و مردمانش گسترده و با شکوه و آرامش، جلوههای خویش را به نمایش میگذارد. برفهای کوبیده شده زیر پای عابران در معابر شهر که آنان را وادار میکند تا محتاط تر گام بردارند، شبنمهای صبحگاهی یخ زده بر شاخههای عور درختان، سوز استخوان سوز سرمای همدان که گویی در صدد است تا اشکهای جمع شده در چشمانت را منجمد کند و تازیانههای کولاک که تو را در هوای مه گرفته تا به خانه همراهی میکند. خانه! محل آرامش، محل دور هم جمع شدنها، گفتنها و شنیدنها و گرم گرفتنها… در این فضای گرم و صمیمی، امیدها و آرزوها همچون شعلههای کوچک بخاری، در دلها شعلهور میشوند. هرکس، با نگاهی به آینده، رویاهایش را در ذهن میپروراند. خستگیهای روزمره به لطف این گرما به فراموشی سپرده میشوند و لحظات خستگیدرکردن، تبدیل به زمانی برای اندیشیدن به روزهای بهتر میشود.
اوایل سال تحصیلی ۶۹-۶۸ است؛ حیاط مدرسه راهنمایی کشاورز؛ دانشآموزانی که در شرف ورود به دوران نوجوانی هنوز حال و هوای کودکی را در سر دارند. تعدادشان به نسبت زیاد است و شاید نمیدانند که آخرین نسلهایی هستند که جمعیت کلاسهای پنجاه نفره و نیمکت های چهار نفره را تجربه میکنند! در میان همهمه آنها سوتهای گاه و بیگاه آقای ناظم خودنمایی میکند. حیاط مدرسه شلوغ است، گویی بچهها میخواهند تا قبل از شروع کلاس بعدی تا حد امکان از این فرصت استفاده کنند.
هر روز او را هنگام زنگ تفریح میبینم، نامش را نمیدانم، نوجوانی ۱۱ ساله و خوش سیما که رفتار و سکنات او آمیختهای از هوش و ادب و نزاکت است. او یک سال از من جلوتر است. من در کلاس اول چهار و او دوم چهار!
به یاد میآورم به دلیل کمبود کلاس و تعداد بیش از حد دانشآموزان، برایشان اتاق نسبتاً متروکهای را در ضلع غربی حیاط خلوت پشت ساختمان مدرسه آماده کردهاند تا مدتی در آنجا سر کنند. هر بار که او را میبینم بیشتر دلم میخواهد سر صحبت را با او باز کنم، بیشتر با او حرف بزنم اصلا با او دوست شوم اما هر بار که به او نزدیک میشوم احساس خجالت و تردید مرا در بر میگیرد. این کار برایم سخت است مانند عبور از پلی باریک و لرزان. شاید ناخودآگاه میدانم که دوستی ارزشمندترین گنجی است که در این دنیای کوچک مدرسه میتوان پیدا کرد. با خود زمزمه میکنم: فقط کافی است یک کلام بگویم؛ سلام! شاید همین کلام آغازگر دوستی باشد که هرگز پایان ندارد. اتفاقا به یاد دارم که در میانه همان گپ و گفتهای دوستانه در حیاط مدرسه چند کلمهای هم با او صحبت کردم و به خاطر دارم که موضوع صحبتمان چه بود!
و اکنون زمستان؛ زمستان ۶۸، امسال چقدر برف میبارد و تا جایی که من بیاد میآورم حتی بیشتر از سالهای گذشته. بازیهای دانشآموزان در این ایام در زنگ تفریح متناسب با شرایط این روزهاست. دور از چشم ناظم یکدیگر را از راه دور با گلولهبرفی به کارزار میطلبند و آنها که تخسترند با ترفندی حریفشان را بر زمین انداخته و شکوهمندانه به شستن سر و صورت او با برف میپردازند! و باز توپ و تشرهای ناظم است که بدنبال سوت ممتدی غائله را میخواباند.
او در جمع دوستان و همکلاسیهایش همچنان با نجابت و در عین حال متین و مصمم رفتار میکند و این حالات حتی در بازی کردنش هم مشهود است. و من هنوز فرصتی نمییابم با او که حتی نامش را هم نمیدانم طرح دوستی بریزم. روزهای میانی زمستان از پی هم میگذرند، امتحانات ثلث اول مدرسه حدود دوماه است که پایان یافته و معلمان هر از گاهی نزدیک بودن زمان امتحانات ثلث دوم را یادآوری میکنند.
امروز صبح بچهها بعد از گذراندن یک روز تعطیلی آنچنان که بادی به پشتشان خورده باشد در مدرسه حاضر میشوند و بهعلت برودت هوا امروز هم از مراسم صبحگاهی معاف هستند. زنگ اول درس ریاضی است که به دنبال آن بعد از زنگ تفریح نوبت به درس دینی میرسد. معلم دینی با چهرهای غمگین و نگران وارد کلاس میشود.
همه دانشآموزان که تا لحظهای پیش در حال خنده و شوخی بودند، ناگهان ساکت شدند و به چهره معلم خیره شدند. معلم با صدایی لرزان و آرام میگوید: «بچهها، باید خبری رو بهتون بگم که خیلی ناراحتکننده است.» همه نگاهها به معلم دوخته شده و بچهها در سکوت بهت آمیزی فرو رفتهاند. یکی از همکلاسیها با صدایی که همه بشنوند به بقیه میگوید: نفیسی… نفیسی… و معلم ادامه میدهد: «متأسفانه، خبردار شدیم شب گذشته گرگ صفتانی … یکی از دوستان هم مدرسهای شما را… همراه خانوادهاش به قتل رسانده اند.» همهمهای در بین بچههای کلاس برپا میشود و بعضیها که مختصر خبری از ماجرا شنیدهاند پچ پچ کنان برای بغل دستیشان تعریف میکنند. صدای غمگین و پر جذبه معلم دینی بچهها را به سکوت فرامیخواند و ادامه میدهد: «با ذکر حمد و سورهای برای آرامش روح این عزیزان دعا میکنیم …»
من پیمان نفیسی را نمیشناسم اما تنها شنیدن این خبر کافیست تا مرا با بهت و وحشت و اندوه دیگران همراه کند. دو سه روزی از این رویداد میگذرد و در طی این چند روز مردم شهر در حالتی همراه با بهت و خشم، چرایی این فاجعه را در خاطر مرور میکنند و از اخباری که از گوشه و کنار میشنوند پیگیر ماجرا هستند. گویی سایه اندوهباری بر شهر چتر گشوده است.
حیاط مدرسه باز هم مملو از دانشآموزان است، زنگ تفریح و باز هم همان همهمهها و همان صحنه های روزمره. برای پیمان نفیسی، هم مدرسهای از دست رفتهمان در ورودی راهروی اصلی مدرسه و جنب دفتر معلمان یادبودی برپا کردهاند. از دور مشخص است که عکس او و اعضاء خانوادهاش را به دیوار نصب کرده و اطراف آن را گلآرایی کرده و با روبان مشکی تزئین کردهاند. کنجکاو میشوم و نزدیکتر میروم. عکس پدر، مادر، برادر کوچکتر و….
خدایا چه میبینم؟ ای کاش خواب باشد؛ یا یک رویا، یا که یک کابوس وحشتناک که با فریادی از آن رها شوم و دریابم همهچیز غیر واقعی بوده است. اما پیمان صاحب همان عکس است؛ پسر بزرگتر رحمان نفیسی…. برادر ایمان… همان پسربچه دوست داشتنی؛ خدایا مگر میشود؟! مگر گناه او چه بود؟ مادرش! پدرش!….

مجرمان را ظرف کمتر از پنج روز پیدا میکنند و بعد از محاکمه، در حضور جمع کثیری از مردم آنها را به سزای اعمال سبعانه شان میرسانند…
و من سالها بعد از گذشت بیش از سه دهه هنوز آن چهره کودکانه و در عین حال متین، آن کودک یازده ساله اما با رفتار بزرگمنشانه را از یاد نبردهام. سی و پنج سال از آن زمان میگذرد و آن روزها نمیدانستم که بیست سال آینده قرار است هر روز در ساختمانی تنفس کنم که او مدتی در آنجا در کنار خانوادهاش با دنیایی از امید و آرزو زندگی کرده است! در خانهاش، محل آرامش، محل ترسیم امیدها و آرزوها…
امروز خسته از کار روزانه و پیگیری پروژهای که چندروزی است مرا درگیر خود کرده است، تا ساعاتی بعد از غروب در بانک ماندهام. خستگی جسمانی و سر درد پایدارم، مرا از ادامه چشم دوختن به صفحه رایانه باز میدارد. زیر لب با خودم غر میزنم. صفحه را خاموش میکنم و سرم را روی دستانم روی میز میگذارم. حالتی بین خواب و بیداری است؛ تصاویر پراکندهای از تماشاگه ذهنم عبور میکند: شعبه قدیمی بانک را میبینم که رحمان (پدر پیمان) در پشت میز کارش نشسته، پاسی از شب گذشته و او همچنان مشغول بررسی دفاتر و اسناد کاری است. حسین شکری؛ نگهبان وقت بانک به نزدش میرود و جویای احوالش میشود. رحمان با لبخندی به او میگوید : دیگه کم مونده تمام بشه! بعد از گذشت دقایقی رحمان از جای برمیخیزد، میز را مرتب میکند، چراغها را خاموش و دربها را قفل میکند و حین عبور از راهروی همکف به سمت واحد مسکونی با حسین خوش و بشی میکند و راهش را در پیش میگیرد. به آهستگی کلید میاندازد و وارد خانه میشود. همسرش به پیشواز او میآید و کتش را از او میگیرد. پیمان و ایمان خوابیدهاند؛ رحمان به سمت دو فرزندش میرود و دست نوازشی بر صورت پیمان و بوسهای بر پیشانی ایمان میگذارد و راه اتاق استراحت خود را در پیش میگیرد….. از فردا چه کسی خبر دارد؟ آیا صبح روز فردا را خواهد دید؟ آیا دوباره همسرش او را با لبخندی به سوی کار بدرقه خواهد کرد؟ آیا دوباره مادر، پیمان را راهی مدرسه خواهد کرد؟
سرم را از روی میز برمیدارم، گویی دیگر خستگی برایم معنی ندارد. از سر درد هم خبری نیست! وسایلم را مرتب میکنم و محل کار را به سمت منزل ترک میکنم. زمستان است و اولین برف زمستانی نه با شدت و حدت برفهای سی و اندی سال پیش زمین را سفیدپوش کرده است. به یاد همان روزهای مدرسه میافتم که صبحهای زمستانی را در آرامش هوای برفی پیاده تا مدرسه راه میرفتم. در طول مسیر با خود فکر میکنم…
راز جذابیت پیمان و آنچه که باعث شد بعد از این همه سال هنوز تصویر چهرهاش را در ذهن تداعی کنم چیست؟ آیا اگر این اتفاق برای او نمیافتاد باز هم چنین حس و حالی به او داشتم یا آنچه که این احساس را تقویت میکند آمیختهای از ترحم و دلسوزیست؟! پاسخ این سوال مانند جرقهای در ذهنم پدیدار میشود. من تمام آن احساسی را که از او درمییافتم از چشمانش بود، چشمها، دریچههای روح هستند. درخشش نگاهها، پژواک عواطفی است که واژهها ناتوان از بیان آنند. هر نگاه، داستانی را در دل خود پنهان دارد. چشمها، زبانی بیکلام دارند که هر انسانی میتواند آن را بفهمد؛ رازهایی که لبها جرات گفتنشان را ندارند. چشمها، آیینههایی هستند که حقایق را بازتاب میدهند. با نگاهی عمیق به چشمان دیگران، میتوانیم به دنیای درونی آنها سفر کنیم و آوای روحشان را بشنویم. چشمان، گواهی بر احساسات انسانی هستند و به ما یادآوری میکنند که در پس هر چهره، داستانی منحصر به فرد نهفته است. این داستان را میتوان در چشمان رحمان، حسین، فاطمه و حتی ایمان چهارساله هم خواند!
در طول مسیر باز هم رویدادهای زمستان ۶۸ را از خاطر میگذرانم، به یاد میآورم زمستان آن سال شدت برف و سرما تا اوایل نوروز آن سال (نوروز ۱۳۶۹) ادامه یافت. شاید طبیعت اینگونه میخواست سیاهکاریهای نوع بشر را بپوشاند!
پیمان بهار آن سال را ندید. سی چهار بهار و تابستان و زمستان دیگر هم گذشت و پیمان هیچ یک را ندید. شاید اگر پیمان امروز بود ما دوستان خوبی برای هم بودیم. دوستی که آنروزها حتی نامش را نمیدانستم اما از چشمهایش خیلی چیزها را میخواندم.
وحیدرضا جهانپور
منبع: همداننامه